عروس مخفی پادشاه
پارت⁸
راهرو شلوغ بود. چند تا از خدمتکارها از کنارمون رد میشدن و هرکدوم وقتی جونگکوک رو میدیدن، تعظیم میکردن.
من از خجالت نمیدونستم کجا رو نگاه کنم. هنوز فکرم درگیر اتفاقهای صبح بود.جونگکوک کنارم ایستاده بود. صداش آروم ولی محکم بود:
– از چیزی ناراحتی؟
– نه، من فقط… هنوز نمیفهمم اینجا چه خبره.نگاهش کردم. نگاهش آرام بود، ولی یه چیزی توی اون چشمها بود… یه حس مطمئن، یه اطمینان خاص.
یه لحظه حس کردم فاصلهمون خیلی نزدیکه.
بیهوا، دستش رو گذاشت دور کمرم. گرما از تنم بالا رفت. نفسمو حبس کردم.همین موقع یکی از خدمتکارها خواست از کنارمون رد شه، ولی وقتی اون صحنه رو دید، ایستاد و سرش رو پایین انداخت.
جونگکوک لحنش جدی بود ولی توی چشماش برق خاصی افتاده بود.
– بهتره همه بدونن تو متعلق به منی.قبل از اینکه حتی بفهمم چی گفت، سرشو خم کرد و لبش رو خیلی کوتاه، آروم روی لبم گذاشت. همونجا، جلوی همه.
صحنه فقط چند ثانیه طول کشید، ولی برای من انگار یه دنیا گذشت.صورتم داغ شد. سریع دستم رو کشیدم و با صدایی لرزون گفتم:
– دیوونه شدی؟ اینجا کلی آدمه!
اون با خونسردی گفت:
– خب بذار بدونن تو کی هستی.نفسنفس میزدم، قلبم تند میزد، نمیدونستم بخندم یا داد بزنم. سریع برگشتم و دویدم سمت اتاق.در رو بستم، تکیه دادم بهش و دستم رو روی سینهم گذاشتم.
– اون… واقعاً جلوی همه همچین کاری کرد!چند دقیقه نگذشته بود که صدای در اومد.
جونگکوک پشت در بود.
– ات، میتونم بیام تو؟با صدایی لرزون گفتم:
– اگه قراره دوباره کاری کنی که قلبم وایسته، نه!
یه خندهی آروم از اونطرف در شنیدم.
– قول میدم فقط حرف بزنیم.در باز شد و وارد شد. صورتش جدی، اما مهربون بود.
– ببخش اگه ناراحتت کردم. فقط نمیخواستم کسی بهت نزدیک بشه.یه لحظه سکوت شد. نگاش کردم، اونم منو.
حرفی نزدیم، ولی حس کردم همهچی توی همون نگاه بود.
راهرو شلوغ بود. چند تا از خدمتکارها از کنارمون رد میشدن و هرکدوم وقتی جونگکوک رو میدیدن، تعظیم میکردن.
من از خجالت نمیدونستم کجا رو نگاه کنم. هنوز فکرم درگیر اتفاقهای صبح بود.جونگکوک کنارم ایستاده بود. صداش آروم ولی محکم بود:
– از چیزی ناراحتی؟
– نه، من فقط… هنوز نمیفهمم اینجا چه خبره.نگاهش کردم. نگاهش آرام بود، ولی یه چیزی توی اون چشمها بود… یه حس مطمئن، یه اطمینان خاص.
یه لحظه حس کردم فاصلهمون خیلی نزدیکه.
بیهوا، دستش رو گذاشت دور کمرم. گرما از تنم بالا رفت. نفسمو حبس کردم.همین موقع یکی از خدمتکارها خواست از کنارمون رد شه، ولی وقتی اون صحنه رو دید، ایستاد و سرش رو پایین انداخت.
جونگکوک لحنش جدی بود ولی توی چشماش برق خاصی افتاده بود.
– بهتره همه بدونن تو متعلق به منی.قبل از اینکه حتی بفهمم چی گفت، سرشو خم کرد و لبش رو خیلی کوتاه، آروم روی لبم گذاشت. همونجا، جلوی همه.
صحنه فقط چند ثانیه طول کشید، ولی برای من انگار یه دنیا گذشت.صورتم داغ شد. سریع دستم رو کشیدم و با صدایی لرزون گفتم:
– دیوونه شدی؟ اینجا کلی آدمه!
اون با خونسردی گفت:
– خب بذار بدونن تو کی هستی.نفسنفس میزدم، قلبم تند میزد، نمیدونستم بخندم یا داد بزنم. سریع برگشتم و دویدم سمت اتاق.در رو بستم، تکیه دادم بهش و دستم رو روی سینهم گذاشتم.
– اون… واقعاً جلوی همه همچین کاری کرد!چند دقیقه نگذشته بود که صدای در اومد.
جونگکوک پشت در بود.
– ات، میتونم بیام تو؟با صدایی لرزون گفتم:
– اگه قراره دوباره کاری کنی که قلبم وایسته، نه!
یه خندهی آروم از اونطرف در شنیدم.
– قول میدم فقط حرف بزنیم.در باز شد و وارد شد. صورتش جدی، اما مهربون بود.
– ببخش اگه ناراحتت کردم. فقط نمیخواستم کسی بهت نزدیک بشه.یه لحظه سکوت شد. نگاش کردم، اونم منو.
حرفی نزدیم، ولی حس کردم همهچی توی همون نگاه بود.
- ۶.۶k
- ۲۶ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط